موضوعات
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان ღوبلاگ احساسی هاღ روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردميكه در آنجا زندگي ميكنند چقدر فقير هستند. آن دو يك شبانه روز در خانه محقريك روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد
مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالي بود پدر. پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه كردي؟ پسر پاسخ داد: بله پدر. و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟ پسر كميانديشيد و بعد به آرميگفت:فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياتمان يك فواره داريم و آنها يك رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوسهاي تزييني داريم وآنها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود ميشود، اما باغ آنها بي انتهاست. با شنيدن حرفهاي پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه كرد: متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم. نظرات شما عزیزان: سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, :: 21:52 :: نويسنده : محمدرضاgh
![]() ![]() |